--> اعدام مصنوعی در اوین ~ کانون حقوق بشر ایران

کانون حقوق بشر ایران، بازتاب خبرها و صدای کلیه زندانیان با هر عقیده و مرام و مسلک از ترک و لر و بلوچ و عرب و کرد و فارس

اعدام مصنوعی در اوین



در نیمه خرداد سال ۱۳۶۳ در اتاق ۹۹، یک زندانی سیاسی را ملاقات کردم که پهنه‌های تازه‌ای از شقاوت و قساوت رژیم را به من نشان داد.

پسری حدود ۲۵ ساله، سفیدچهره، با چشمان گرد و اندامی لاغر. او را در بهار همان سال، حدود دو ماه پس از آمدن من به این سلول، آوردند. ساکی در دست داشت و جلوی در ایستاد.

پاسدار «شریف» با لحن همیشگی‌اش فریاد زد:

ـ برو تو منافق! اینجا جای توئه. بیایید تحویلش بگیرید!

از آنجا که خلیل را پیش‌تر در اتاق ۲۴ دیده بودم، قصد داشتم از او درباره‌ی برادرم غلامرضا بپرسم.

پرسیدم: «اسمت چیه؟ از کجا میای؟»

خلیل لبخند زد و گفت: «داداشِ رضا، چطوری؟»

روبوسی گرمی کردیم. گفت تازه از انفرادی آمده است.

رسم بر آن بود که هر تازه‌واردی را باید می‌شناختیم تا مطمئن شویم تواب و خائن نیست. این کار افتاد گردن من. خلیل اما، گرگِ باران‌دیده‌ای بود و خوب می‌دانست چطور رفتار کند. کیفش را گرفتم و در قفسه گذاشتم. پرسیدم:

ـ کدوم انفرادی بودی؟

ـ آسایشگاه.

ـ پس خیلی سختی کشیدی. بیا یه چیز قوی بهت بدم تا جون بگیری.

بعد از چند روز با هم صمیمی شدیم. از برادرم غلامرضا بسیار تعریف کرد. دلم برای او تنگ شده بود، اما خودم را نگه داشتم تا چیزهای بیشتری یاد بگیرم.

روزی پرسید:

ـ ممد، از اخبار چیزی دستت داری؟

ـ مگه چند وقته تو سلولی؟

ـ سه ماه. هیچ خبری ندارم. اگه برام بگی ممنون می‌شم.

ـ به شرط اینکه تو هم همه‌ی تجربه‌هات از انفرادی رو برام بگی.

ـ قبول.

من اخبار سه‌ماهه را از برگه‌های ذهنم مرور کردم و تا شب همه را برایش گفتم. او هم همه‌ی تجربه‌هایش را بازگو کرد — تجربه‌ای که هرگز از یادم نمی‌رود.

گفت:

«بعد از دو ماه بازجویی، شبی بازجو وارد سلول شد و گفت:

ـ پاشو! فردا صبح اعدامت می‌کنیم. هرچه می‌خوای بنویس، فقط هفت خط. بیشتر بنویسی پاره می‌کنم. به خانواده‌ات هم نمی‌دن.

وصیت‌نامه‌ام را نوشتم، دو رکعت نماز شهادت خواندم و با خدای خودم حرف زدم:

"خدایا، هر اشتباهی کردم، ببخش. اگر رفتنم به نفع مجاهدین است، ببرم."

ساعت سه صبح بود که در سلول با صدای وحشتناکی باز شد. بازجو با سه پاسدار قوی‌هیکل آمدند. گفتند:

ـ آماده‌ای یا نه؟ وسایلتو بردار. وصیت‌نامه‌تو بده ببینم.

وصیت‌نامه را گرفت و نگاهی کرد، بعد خندید و گفت:

ـ اون دنیا توی جهنم می‌بینمت.

با هل و کتک مرا بیرون کشیدند. کیفم در دستم بود. در دل، فقط خدا خدا می‌کردم که هنگام اعدام کم نیاورم.

یکی از پاسدارها گفت:

ـ یه کاغذ بزنید روی کیفش. پاهاتو ببر بالا، می‌خوام اسمتو بنویسم تا بعد از اعدام بشناسنت.

تمام مراحل قبل از اعدام را انجام دادند. چشم‌بند داشتم و هیچ‌چیز نمی‌دیدم.

همان صدا گفت:

ـ ببرینش توی چاله.

پاسداری بازویم را گرفت و جلو برد. زیر پایم زمین خالی بود، مثل زمین پشت آسایشگاه. همان‌جا گفتند بایست. دست و پاهایم را بستند. شهادتین را خواندم و خودم را به خدا سپردم. منتظر بودم صدای آتش بیاید. ناگهان صدای شلیک آمد — ولی درد واقعی را حس نکردم، فقط ضربه‌ای که مرا به زمین کوبید.

همه‌چیز سیاه شد و چیزی نفهمیدم.

وقتی چشم باز کردم، آدم‌هایی با لباس سفید بالای سرم بودند. فکر کردم نکیر و منکرند!

می‌خواستم از آن‌ها بپرسم اینجا کجاست، اما توان حرف‌زدن نداشتم. فقط نگاهشان می‌کردم.

یکی از آن‌ها صورتش را نزدیک آورد و گفت:

ـ هی، اینجا بهشت نیست! اینجا سلول توئه. ما دکتر هستیم. نترس.

آرام آرام توانم برگشت. دو روز بعد کاملاً به هوش آمدم و فهمیدم که این فقط یک اعدام مصنوعی بوده؛ نمایشی برای ترساندن زندانی و درهم‌شکستن روحش.

خلیل گفت:

«در درونم از خدا گلایه کردم که چرا منو نبردی، چرا پیش برادرم نرفتم. اما حالا فهمیدم مأموریتم زنده‌ماندن و گفتن این‌هاست. اون‌ها فکر می‌کردن ذهنم رو پاک کردن، اما کور خوندن. من هنوز زنده‌ام، و هیچ‌چیز رو فراموش نکردم. وظیفه‌م اینه که این حقیقت‌ها رو به بیرون برسونم.» پایان

پاورقی: 

یادداشت:

«اعدام مصنوعی» یکی از روش‌های شکنجه روانی در زندان‌های دهه‌ی ۶۰ بود. زندانی را تا مرز مرگ می‌بردند تا روحش شکسته شود، اما هدف نه کشتن، بلکه درهم‌شکستن ایمان و مقاومت او بود.

کانون حقوق بشر ایران را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید:
تلگرام / ایکس / اینستاگرام / یوتیوب / فیسبوک



اشتراک:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نوشته‌های پر بیننده

بایگانی وبلاگ

بازدید وبلاگ