۱۵ آذر, ۱۴۰۳دستهبندی گزارش ویژه
ماجرای قلب پر امید یک جوان و گلوله ساچمه ای در چهلم مهسا امینی
این داستان و قصه نیست، گذری است بر زندگی یک جوان که در قیام سراسری ۱۴۰۱ برای مراسم چهلم مهسا امینی از خانه بیرون آمد. این جوان در این مراسم مورد اصابت گلوله های ساچمهای قرار گرفت و از ناحیه پا جراحت شدید پیدا کرد.
این جوان که خودش را به کانون حقوق بشر با نام «آزاد» معرفی کرده چنین نوشته است:
این داستان، حماسهای است از دل قیامی که در پاییز ۱۴۰۱ در دل خاک سرد سقز رقم خورد؛ قیامی که با نام “مهسا امینی” گره خورد و از قلب زنان و مردان شجاع کردستان تا گوشهگوشه ایران طنین انداخت. من، یکی از مجروحین این قیام، روایت خود را میگویم، روایتی از روز چهلم مهسا، از روزی که مردم از هر سو به سقز آمدند تا یاد او را زنده نگه دارند و بیرحمی که به او روا رفته بود را فراموش نکنند.
آن روز، ۷ آبان ۱۴۰۱، آسمان سقز سنگین بود، اما قلبهایمان پر از امید و عزم. از هر گوشهای، زن و مرد، پیر و جوان، آمده بودند؛ حتی کودکان خردسال که به تازگی قدم به زندگی گذاشته بودند، در آغوش مادرانشان در میان ما بودند. جمعیت انبوه و پرشور بود، با شعلهای در نگاهها که هیچ نیرویی قادر به خاموش کردنش نبود. زنان مسن با چینهای چهرهشان داستانهای گذشته را حمل میکردند، و دختران جوان با گامهای استوارشان آیندهای روشن را در رؤیا میدیدند.
https://www.youtube.com/shorts/o9DBGtfV1Tg
پس از پایان مراسم، نیروهای امنیتی ورودی شهر را بستند. وقتی مردم دیدند راهها بسته شده، مثل آتشفشان فوران کردند. سنگ به سوی نیروها پرتاب شد، و در جواب، بارانی از گاز اشکآور و گلوله بر سرمان باریدن گرفت. من، که انتظار چنین بیرحمی را داشتم، سیگارهایی در جیب داشتم که دودشان میتوانست گاز اشکآور را خنثی کند و آنها را در میان جمعیت تقسیم کردم.
اما هنوز این پایان ماجرا نبود. ناگهان گروهی از موتورسواران شاتگان به دست آمدند ، آنها جراحت های سنگین و درد و مرگ را میانمان پخش میکردند. من درون یک آبنما پناه گرفتم، و در آنجا بود که دیدم سه دختر جوان با چشمان وحشت زده، گریهکنان به من نگاه میکردند. آنها میترسیدند که گرفتار این جانیان شوند و همان اتفاقی برایشان بیفتد که برای مهسا امینی افتاده بود. سعی کردم با واژه هایی دلداریشان دهم، میخواستم به آنها اطمینان بدهم که خطری متوجهشان نیست. اما همان لحظه وقتی سرم را برگرداندم، دیدم یکی از همان موتور سواران شاتگانِ بدست به سمت من نشانه رفته است.
تلاش کردم خودم را از تیررس او که سرم را نشانه رفته بود کنار بکشم ولی فرصت کم بود او به سمت من شلیک کرد و به زانوی راستم برخورد کرد. دردی غیرقابل وصف، مثل هزاران تیغ در یک لحظه به بدنم فرو رفت. آن سه دخترفرار کردند، و من روی زمین افتادم. هنوز از درد به خود میپیچیدم اما آرامش قلبی داشتم که آن دختران جوان توانستند از دست ماموران وحشی بگریزند. در این افکار بودم و از درد ساچمه هایی که در پایم بود به خودم می پیچیدم که نیروهای امنیتی به سراغم آمدند. یکیشان با باتوم بر سرم میکوبید، و من هر چه فریاد در وجودم بود، به شعار و فحش تبدیل کردم. سپس از میان آنها، یکی که نقش پلیس خوب را بازی می کرد. گفت آمبولانس میفرستم تا تو را به بیمارستان ببرند. میدانستم این یک توطئه است و فهمیدم بازیاش چیست؟
قرار نبود مرا به بیمارستان ببرند، بلکه هدفشان بازداشت و بردن به مراکز امنیتی بود. این سناریو را قبلاً هم دیده بودم، در مرداد ۱۳۸۴ نیز با وحشیگریهایشان آشنا شده بودم.
در میان این کش مکش میان من و نیروهای سرکوبگر به ناگهان فرشته ای بشکل مادری مسن به سوی ما آمد. با فریاد و اشک، از پلیسها خواست دست از سرم بردارند. گفت که او پسر من است، فقط برای مراسم چهلم آمده، جرمی نکرده. رهایش کنید!
او که برخوردش با من از مادر مهربانتر بود هنوز زخمی که از شاتگان بر بدنم مانده بود را ندیده بود، وقتی چشمش به خونی که از پایم جاری بود افتاد مجالش نمیداد. این مادر و همشهریانم، مرا از آن صحنه بیرون کشیدند. دردی وحشیانه تمام وجودم را فرا گرفته بود، اما نگران بودم که اگر به خانه بروم، والدینم که از جانشان برایم مایه گذاشته بودند، با دیدن زخمهایم دلشان بیشتر بشکند.
مرا به پادگان ارتش بردند تا شاید در بیمارستان ارتش مداوایم کنند اما آنجا امکاناتی نداشتند، هیچ پانسمانی، هیچ مرهمی برای زخمی که بر بدن و روح من نشسته بود وجود نداشت فقط درد جانکاه بود که در مغز استخوانم نشسته بود. وقتی کمی به خودم مسلط شدم با برادرانم تماس گرفتم تا بیایند و مرا به خانه ببرند در حالیکه زخمهایم هنوز خونچکان بود، پس از گذشت مدتی برادرانم با چشمانی نگران آمده و مرا به خانه بردند . اما هنوز ساچمهها در پایم فرو رفته بودند، و هر کدام مثل خاری بر اعصاب و روانم چنگ میزدند. یکی از دوستان خانوادگی ما که کمی به پزشکی آشنا بود، بدون بیحسی ساچمهها را از پایم درآورد. هر ساچمهای که بیرون میآمد، همراه با خونریزی و درد وحشتناکی بود که تا مغز استخوانم را می سوزاند اما همچنان به من یادآوری میکرد که این دردها بخشی از هزینه آزادی ایران است و بر عزمم برای ادامه مسیر می افزود احساس میکردم شجاعتر از قبل شده ام .
همان دوست برادرم گفت که نمیتواند همه ساچمه ها را از پایم بیرون بکشد چون بخشی از آنها در نزدیکی اعصاب پایم است و تهدید فلج شدن وجود دارد. حالا همان ساچمه ها دیگر جزئی از رگ و پی من شده اند و همانها هستند که باعث بی حسی پایم هستند .
موتور سوار شاتگان بدستی که زانوی مرا درید، تنها جسمم را نشانه نرفت، بلکه آیندهام را هم با خود برد. من که یک کارگر ساختمانی بودم از آن روز دیگر نتوانستم به شغل قبلی ام برگردم .
اما این زخمها مانع من نشدند. هر چند آن نیروی سرکوبگر وحشی جسمم را نشانه رفت ولی روحم زندهتر از همیشه بود. من با همان وضعیت هنوز در قیام شرکت میکردم و هرگز از پا ننشستم.
ما روزی انتقام خون عزیزانمان را خواهیم گرفت؛ از نوید افکاری، محمد حسنزاده، شهریار محمدی، دانیال پابندی و سیدمحمد حسینی، اسماعیل دزوار و فریدون محمودی و هزاران جوان گمنام دیگر. ما زندهایم، و تا آن روز، تا پیروزی، دست از مبارزه برنمیداریم.
این داستان، نه فقط داستان من، بلکه داستان ماست. داستان نسلی که بهخاطر عدالت و آزادی، بیباکانه در برابر ظلم ایستاده است. برخی اینک دیگر در میان ما نیستند و برخی مانند من گمنام اما با نام و نشانی از آزادی ایران زنده مانده ایم تا آرزوهای آن یاران و جوانان به خون کشیده شده را برای ایران، به سرانجام برسانیم.
خوشحالم که فرصتی پیدا کردم تا بتوانم داستان خودم را از این طریق با سایر جوانان به اشتراک بگذارم.
کانون حقوق بشر ایران را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید:
تلگرام / توییتر / اینستاگرام / یوتیوب / فیسبوک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر