داستانی از حمایت مردمی
یک دکتر شرافتمند
زمستان سال ۶۱ بود. در اوج درگیری های مسلحانه بین مجاهدین،
رژیم و پاسدارانش غلامرضا با بچه دوساله اش دربیمارستان ساسان، در بلوارکشاورز منتظرنوبت
بود. یه نگاهی به انبوه مادرانی که بچه هایشان را برای مداوا آورده بودند انداخت و
با خودش فکرکرد، هیچ توجیهی برای حضورش اینجا نیست. در همین حین، پرستار صدایش زد
و گفت: آقا نوبت شماست، غلامرضا، پسرش را روی تخت خواباند.
پرستار همین طور که
سرم را به پسرش تزریق می کرد، چشمش به دست
غلامرضا که پسرش، محکم آنرا گرفته بود افتاد.
و پرسید: آقا همسرت
را طلاق دادی؟
غلامرضا گفت نه خانم
این چه حرفیه. بعد با نگاهی تردید آمیز به وی گفت: خانم همسرم زندانه.
پرستار دوباره پرسید : معتاده؟
غلامرضا که عصبانی
و کلافه شده بود با خودش گفت بگم یا نه؟ بعد یه نگاهی به پرستار کرد وگفت: نه خانم،
سیاسیه.
پرستار یکه خورد و
پرسید :کدام گروه؟
غلامرضا گفت: همسرم
مجاهده
پرستار انگار برق گرفته
باشدش مکثی کرد وغلامرضا را با خودش نزد دکتر برد. و یواشکی به دکترچیزی گفت، دکتر
هم چیزی به پرستار گفت و بعد هم یک کارت به او داد وگفت: فردا بیاین مطب من به این
آدرس.
لحن خانم پرستار آنقدر
گرم و دوستانه بود که غلامرضا کاملا به آنها اعتماد کرد. فردا در مطب دکتر که در خیابان
وزرا بود مراجعه کرد و کارت را به منشی داد.
چند دقیقه بعد منشی
بیرون آمد... اما دیگه آن منشی قبلی نبود بلکه یک راست آمد و پسر را بغل کرده و شروع
به گریه کرد.
مادر برات بمیره. آقا
چند وقته که مادرش نیست؟
غلامرضا خودش روکنترل کرد. خانم یک سال ونیم.
منشی پسرک رو به خودش
فشرد و بغضش ترکید. اما درهمان حال از توکیفش مرتب شکلات و وسایلی رو به پسرکوچک می
داد.
بعداز چند دقیقه رفتند پیش دکتر. بعد از معاینه دکتر، معلوم شد که بچه
بیماری کولیت گرفته و دلیلش هم اساسا دراثر فشار عصبی هست. بعد هم نسخهای نوشت و به غلامرضا داد.
دکتر با نگاه محبت
آمیزی از غلامرضا پرسید: آخه شما تا کجا میخواهید فداکنید؟ غلامرضا بغضش ترکید و اونها
همدیگر رو بغل کردند. غلامرضا یواش توی گوش دکتر گفت: تا هرجا که لازم باشه!
دکتر ۲۰ کارت به او داد وگفت: به هر کسی که خواستی
بده بیاد اینجا و من وی را مداوا خواهم کرد.
وقتی غلامرضا خواست
پول بده، دکتر دوباره بغلش کرد وگفت: آدم باید خیلی بی وجدان باشه که از شما پول بگیره
و مقداری هم پول به او داد و گفت: می دونم که خودت هم فراری هستی برو خدا بهمراهت باشه.
منشی که شاهد این صحنه
ها بود گفت خدا لعنت کنه خمینی روکه این بلاها رو سرما آورد.
در حین رفتن از مطب،
خانم منشی از غلامرضا پرسید. پسرت الان پیش کیه و کی بزرگش میکنه؟ نمیشه بدیش به من
براتون مثل دسته گل بزرگش می کنم؟
غلامرضا که از این
همه محبت مردمی اشک توی چشمانش جمع شده بود گفت : خانم شما خیلی محبت دارید ولی مادر
بزرگش منو میکشه اگه نبرمش. اما میتونم آدرسش رو بهتون بدم تا هر وقت خواستید سری
بهشون بزنید.
منشی با تشکر آدرس رو گرفت و گفت به امید دیدار پسرم. غلامرضا اون روز فهمید که حمایت مردمی یعنی چی و چرا یک چریک مثل ماهی که به آب نیاز داره به مردمش نیازمنده.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر