کانون حقوق بشر ایران، بازتاب خبرها و صدای کلیه زندانیان با هر عقیده و مرام و مسلک از ترک و لر و بلوچ و عرب و کرد و فارس

خاطرات یک زندانی در دهه ۶۰ «اگر کابلها سخن می‌گفتند» قسمت دوم

خاطراتی از یک زندانی قسمت دوم



آنچه میخوانید، بخش اول خاطرات و مشاهدات یک زندانی سیاسی از شکنجه سایر زندانیان است.  

در این خاطرات،‌ توحش و وحشیگری حاکمیت دیکتاتوری ولایت فقیه در زندان اوین، در دهه ۶۰ از زبان یک کابل، بازگو شده است.
نام این زندانی بخاطر مسائل امنیتی نزد کانون حقوق بشر ایران، محفوظ است.
«اگر کابلها سخن می‌گفتند»
زمان - مرداد ماه سال ۶۳ 
مکان - زندان اوین بند آموزشگاه

ـ ضربات به هزار رسيد . ديگر نميتوانستم به پاهايش نگاه كنم. پوست كنده شده و ناخن ها داشتند آويزان ميشدند. و پاها دیگر تکان نمی خورد.
کابل در دست بازجو ليز شده بود. من ديگردرست به كف پا نميخوردم بلكه به پاشنه و اطراف پاشنه و گاها به ساق ميخوردم. 
ـ بازجو كه ديد كلامي از او در نمي‌آيد گفت تقصير توست ديگر كهنه شدي. 
گفتم بلاخره تو هم به حرف میآیی
‌ ـ جمله ايي گفت شگفت: « آنكس كه تورا شناخت جان را چه كند؟     فرزند و عيال و خانمان را چه كند ؟»
ـ ديگر نتوانستم تحمل كنم و باشدت هر چه بيشتر به كف پاهايش مي‌خوردم. خودم را جمع ميكردم گره مي‌شدم و قدرت دو چندان پيدا مي‌كردم و دوباره به كف پاهايش مي‌خوردم. قبلا يك دور ميزدم و بعد اصابت مي‌كردم الان دو دور در هوا مي‌چرخيدم خودم را شل مي‌كردم و محكم تر از گذشته اصابت مي‌كردم .
ـ ناگهان فرياد احمد بلند شد و پيچ و تابهايش زياد شد.
ـ اربابم مرا به گوشه اتاق پرتاب كرد ” بي خاصيت , بي عرضه , يكي ديگر مياورم كه بهتر از تو كار مي‌كند . 
ـ نشسته از دور نگاه ميكردم , دوستم كه لباس نوي به تن داشت و فكلي زده بود در دست اربابم خوش رقصي مي‌كرد . اما احمد با یک کلمه جواب داد: «هيهات مناالذله»
ـ ضربه ها به ۲۰۰۰ رسيده بود . دوست شيك پوش من الان ديگر نه فكل داشت , نه قيافه درست.  پوست خودش كنده شده بود . پوست كنده شده بود , تكه هاي گوشت له شده و آويزان بود .
ناخن ها شل شده و ناخن كوچك آويزان بود . نوك تمام انگشتهايش از پشت تمام پوستشان ريخته شده بود . 
ـ دوستم سرش پائين بود زير لب گفت : ” اين ديگه كيه ؟ ”
ـ ضربات از ۳۰۰۰ گذشت. ديگر احمد تكان نميخورد.بازجو كابل شيك پوش را بكناري انداخت.
ـ كف پاها كاملا له شده , پوست اطراف پاها ريخته بود , ناخن ها كاملا افتاده بودند و انگشتان ديگر شكل قبلي را نداشت . 
ـ به دوستم گفتم : ” ما توانستيم او را آش و لاش كنيم ولي هرگز نتوانستيم زبانش را باز كنيم . ” دوستم سرافكنده گفت : ” راست ميگويي ” 
ـ ناگهان صحنه عوض شد. , بازجو‌ها زیر بغل  نفری كه به مردشبيه نبود گرفته و وارد اتاق شکنجه شدند.  مادري پير و فرتوت با چادري سياهٍ گل گلي. او را روی تخت در کنار احمد بستند. 
ـ بازجو فریاد زد :آهاي احمد، مادرت را آورديم. حرف ميزني يا نه؟ همین کنار خودته.
ـ اين صداي اربابم بود كه مي‌خواست احمد را با آوردن مادر پيرش در هم بشكند و به حرف بياورد. او كه از ما نا اميد شده بود تلاش کرد بدينوسيله بر اراده فرزند انسان چيره شود. 
ادامه دارد

اشتراک:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نوشته‌های پر بیننده

بایگانی وبلاگ

بازدید وبلاگ