کانون حقوق بشر ایران، بازتاب خبرها و صدای کلیه زندانیان با هر عقیده و مرام و مسلک از ترک و لر و بلوچ و عرب و کرد و فارس

«اگر کابلها سخن می‌گفتند» زمان - مرداد ماه سال ۶۳




خاطرات و مشاهدات یک زندانی سیاسی از شکنجه سایر زندانیان است

اگر کابلها سخن می‌گفتند
مرداد ماه سال ۶۳ زندان اوین بند آموزشگاه سالن ۵ اتاق ۹۹
ـ ضربات ديگر تكي نبود. يكي من می‌زدم يكي دوستم. الان ديگر۲ تا بازجوبا هم ميزدند.
ضربات از ۵۰۰۰ گذشته بود ساعت حدود 10 شب روز سوم بود. ديگر از احمد هيچ صدايي بيرون نمي آمد و پا ديگر هيچ جنبشي نداشت. معلوم بود كه احمد بيهوش شده. 
 ضربات قطع شد. بازجوها خسته و عرق كرده بودند. اولي كه خيلي چاق بود گفت: چرا حرف نمي زنه؟  بازجوی دوم نفس زنان گفت: بيهوشه بايد آب رویش بريزيم.
يك سطل آب رويش ريختند.  بازجو كه ديد آب هم تكاني به او نداد ترسيد.  به ارباب دوم گفت. تمام است. برو دكتر را صدا كن.
ما از دستش آويزان بوديم به كنار گوش احمد رسيدم.
ـ پرسيدم احمد مْردي يا زنده اي؟ چرا چيزي نمي گي؟
احمد زیر لب گفت:
دريا صبور و سنگين مي‌خواند و مي نوشت: 
من مرداب نيستم. 
روزي بر خروشم، بگسلم زنجيرها.  
احمد را پس از ۳ روز شكنجه جهت مداوا به بهداري زندان بردند.
من احمد را در اتاق ۹۹ دیدم. ما شبها يكی در ميان و سروته مي خوابيديم. شب اول پاي احمد درست روبروي سر من بود. وقتي پاهایش را ديدم، وحشت كردم. هيچ انگشتي نبود، ناخني وجود نداشت، گوشت دور پا ریخته بود و فقط استخواني كه كفش را از پوست ران چسبانده بودند و سياه شده بود به چشم می آمد. آنشب تا صبح پاهای او مثل نخ گيتار مي زد و تكان مي خورد.
 او داستانش را وقتی برايم تعریف کرد که من به او گفتم: 
ـ ميدوني احمد من يك هم پرونده اي دارم که هم اسم توست او هم ترك است.
ـ با خنده گفت ، عجب نكنه خودم هستم؟. ولي خوش بحالت كه من نيستم والا بابات دراومده است.
پرسیدم  احمد پايت چرا اينطوري شده؟
ـ خب مثل همه كابل خورده.
براي اينكه احمد بتواند راه برود برايش يك كفش با دمپائي رو بسته و پارچه درست کردیم. کَفٍشْ تقريبا 10 سانت ابر نرم كه گذاشته بوديم. بچه‌ها به احمد لقب پا طلايي داده بودند چرا که او با همين كفشها جلوی دروازه مي ايستاد و فوتبال بازي مي‌كرد.
من انتظارداشتم رعايت او را بكنند و در اتاق به او كمتر كار داده شود. ولي هرگز نديدم كه احمد كمي استراحت كند. او واقعا سخت كوش بود. بعدها شنیدم او مسئولیت سطح بالایی در استان زنجان داشته است. بعد از دستگيري براي انتقال به تهران او را با يك بنز مدل بالا مي آوردند كه بين راه در يك فرصت مناسب از صندلي پشت مي پره و گردن راننده را با زنجير دستبند به عقب مي‌كشد كه باعث پرت شدن ماشين به ته دره مي شود اما ۴ بازجو بشدت زخمي شده و راننده هم فلج مي شود. احمد نيز بشدت زخمي مي شود. او قصد داشت بدينوسيله هم خودش و هم اونها را از بين ببرد و تا اطلاعات خودش را حفظ کند. 
بعد از این ماجرا بازجو‌ها هم برای انتقام و هم برای اینکه می‌دانستند او خیلی اطلاعات دارد او را بسیار شکنجه کردند ولی چیزی نصیبشان نشد.
روزي در سلول ۹۹ احمد مشغول چيدن موهايی بود که از پوست کف پایش در می آمد. به او گفتم، احمد ميشه بگذاري من اينكار را بكنم؟ 
با لبخندی گفت: نه مفتي كه نمي شه. هر كس بتونه يك گل به من بزنه من مي گذارم كه اين موها را بچينه. دل به دریا زدم و گفتم احمد، يك خواهش ديگه هم دارم.
گفت: بفرما 
گفتم: احمد جان ميشه از اون لباسهایی كه مادرت از چادر خودش برایت درست كرده يكي هم به من بدي؟
با خنده گفت، دیگه خيلي داري خودموني ميشي‌ها؟ اين لباسها برای من خیلی ارزش دارن. ولي بالاخره يكي را هم به من داد.
احمد، دوست عزیز من، که خیلی هم شکنجه شده بود، در مرداد ماه سال 64 بهمراه بسیاری دیگر از دوستانش بنام محمود و صابر و حمید و علیرضا، اعدام شد. و من ماندم و حسرت دیدار احمد که دیگر دست یافتنی نبود.                      پایان
 



 







اشتراک:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نوشته‌های پر بیننده

بایگانی وبلاگ

بازدید وبلاگ