آنچه میخوانید، بخش چهارم خاطرات و مشاهدات یک زندانی سیاسی دهه شصت است
قسمت چهارم – ایستادن در مقابل زندانبان از همان سلول کوچک شروع میشود
حاج داوود رحمانی که مسئول زندان قزلحصار و از جنایتکاران شماره یک در حاکمیت دیکتاتوری برای سرکوب زندانیان بود، برای درهم شکستن زندانی هر پستی و پلشتی را مرتکب میشد تا زندانی وا برود و به دست و پای او بیافتد و مثل اینکه پیروزی بزرگی کسب کرده باشد، خنده کریهی بکند و بادی به غبغب بیاندازد.
یکی از روشهای او این بود که تقریبا هفتهای دو بار یا برخی اوقات سه بار به مجرد هشت میآمد که یا زندانی میآرود که در قسمت اول روش برخوردش با زندانی را توضیح دادم یا اینکه میخواست برخی از زندانیان را به بندهای بزرگتر که عمومی بود ببرد.
این پاسدار کنار در هر سلولی میایستاد و با لحنی لومپن گونه میگفت: «کی میخواد بره عمومی»؟ این جمله ثابت که هر وقت وارد میشد میگفت به این خاطر بود که یک نفر بگوید:«من میخواهم به عمومی بروم» تا خنده کریهی بکند و از قضا برای درهم شکستن همان زندانی به او میگفت: «چند وقت اینجایی مثل اینکه خوب استخونات نرم شده» و وقتی جواب میشنید ۲ماه یا ۳ماه یا کمتر و بیشتر پاسخ میداد: «نمیشه کمه بیشتر باید بمونی تا استخونات نرم نرم بشه» بعد هم به سراغ سلول بعدی میرفت و اینکار را تا سلول آخر انجام میداد که این برای درهم شکستن همان زندانی کافی بود.
البته برخی ابتدا گول میخوردند و به همین روش با او وارد صحبت می شدند ولی با گذشت زمان متوجه شدیم که باید در مقابلش بایستیم.
از آن روز که تصمیم گرفتیم که دیگر جوابش را ندهیم مثل این بود که ما در ته یک تونل تاریک میتوانستیم پیروزی را ببینیم.
در اولین روزی که داوود رحمانی باز هم آمد وقتی جلوی سلول اول که ما بودیم رسید و همان جمله را گفت یکی از بچهها جواب داد: «حاجی توالت گرفته نمیخواهید درستش کنید؟» داوود رحمانی مثل سگی که با دمپایی به او زده باشی و واق واق کند چیزهایی گفت که اصلا معلوم نبود چیست ولی میشد فهمید که قافیه را باخته است!! و این بساط حداقل برای مدتی که ما آنجا بودیم جمع شد.
دیگر خودش کمتر میآمد. یا پاسدار علی شابدوالعظیمی را میفرستاد یا یکی دیگر را میفرستاد که فقط میآمدند تعداد نفرات سلول را میپرسیدند و چند نفر را به عمومی منتقل میکردند. در یکی از همین روزها اسم من هم برای عمومی خوانده شد و باید این سلول دو و نیممتری را ترک میکردم و به بند عمومی میرفتم که نمیدانستم چطوری است و چه در آن خواهد گذشت. پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر