کانون حقوق بشر ایران، بازتاب خبرها و صدای کلیه زندانیان با هر عقیده و مرام و مسلک از ترک و لر و بلوچ و عرب و کرد و فارس

خاطرات یک زندانی در دهه ۶۰ «اگر کابلها سخن می‌گفتند» قسمت اول

  خاطراتی از یک زندانی 


آنچه میخوانید، بخش اول خاطرات و مشاهدات یک زندانی سیاسی از شکنجه سایر زندانیان است. در این خاطرات،‌ توحش و وحشیگری حاکمیت دیکتاتوری ولایت فقیه در زندان اوین، در دهه ۶۰ از زبان یک کابل، بازگو شده است.

نام این زندانی بخاطر مسائل امنیتی نزد کانون حقوق بشر ایران، محفوظ است.

«اگر کابلها سخن می‌گفتند»

زمان - مرداد ماه سال ۶۳ 

مکان - زندان اوین بند آموزشگاه

شب بود و تاريک

 من بودم و صندوق سرد و باريک

 آرميده در جاي

 همان که مي گويند هر کس را بحرف درمي آورد

 همانکه ميگويند اسب را ميراند

 فيل را رام مي کند و انسان را بلبل و نهايتاً تواب!!

ناگهان دستي مرا گرفت. بيا بيا با تو کار دارم. مشتري داري. خيلي مشتري خوبي است. امشب بايد گل بکاري.

منکه از دست اين آدم رذل به ستوه آمده بودم و دمي آرام نداشتم، حالا که کمي وقت گير آورده بودم تا استراحت کنم، نمي خواستم وتمايلي نداشتم، اما او اين موضوع را نه قبول مي‌کرد و نه اجازه مي‌داد.

چشمم به هيکل نحيف و باريک زنداني افتاد 

بازجو مرا در دستش بالا و پايين مي‌کرد، ميگي يا نه؟ اين کابل رو مي‌بيني، اين اسمش جادوگر است. هر چه بخوام بمن ميده. هر کاري بخوام برام مي‌کنه. کساني رو برام به حرف آورده که تو در مقابلش هيچ هستي. ميگي یا نه؟ و مرتب مرا بالاي سرش مي چرخاند.

نزديک شدم. يک نگاهي به او کردم. بابا تو جوجه اي راست ميگه. خيلي دلم بحالت مي‌سوزه. اين یارو خيلي وحشيه من خودم تجربه کردم. چنان محکم  منو به کف پاهاي آدم ها ميزنه که بعضي وقتها من که کارم فقط همين بوده دلم ريش ريش ميشه.

کابل دیگر تحمل نکرد و به گريه افتاد. بخدا من مقصر نيستم. ما را براي اينکارها نساخته اند. احمد جان من را ببخش، اگر بمن بود هرگز با تو کاري نداشتم. دلم ميخواهد اين را بفهمي ولي چه کنم این وحشی کاري مي کند که منهم خجالت مي‌کشم. خودت مي‌داني که جلوي من نمي‌تواني بايستي. 

هيکل نحيف و مچاله او را که در اثر کتک هاي بيشمار فرسوده شده بود دوباره به تخت بستند، چنان باند پيچ کردند که نتواند هيچ حرکتي بکند. جلو رفتم و پاهايش را نگاه کردم. خدايا اين حتي ۱۰۰ تا کابل هم تحمل نمي کنه .

ـ حَدش چیست ؟

ـ حد نداره. حکمش ضَرُبُ حتي الموت  است. 

ضربات اول پاها فقط جمع مي شد و پيچ و تاب مي‌خورد. معلوم بود که درد را حس مي‌کند. 

عدد به صد رسيد خون جاري شده بود و شکافهايي در تمام پا ايجاد کرده بود. بازجو گفت: خب چطوره احمد آقا؟

احمد، خنده اي از سر درد کرد و گفت : کارت رو بکن. 

با رشته هايم دنداني به او نشان دادم. ۱۵۰ ، ۲۰۰ ، و عدد از ۲۵۰ عبور کرد. الان ديگر اسم اين پا نبود. کَفَش کاملاً غرق در خون و تکه هايي از پوست آويزان شده بود.

براي چي اينقدر سرسختي. براي کي اَسرارت را حفظ مي‌کني. چرا مي‌خواهي پاهايت را از دست بدهي؟ 

دوباره به حرف آمد. کارت را بکن. نگران من نباش.

ادامه دارد


اشتراک:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نوشته‌های پر بیننده

بایگانی وبلاگ

بازدید وبلاگ