آنچه میخوانید،خاطرات یک زندانی سیاسی دهه ۶۰ است
توی سختی ها که جا نزنی، دوستات بهت اعتماد می کنن
آموزشگاه سالن ۱ زندان اوین
بازجو: اينها چيه نوشتي؟ نگفتم داستان برام بنويس، گفتم كارهايت را بنويس.
گفتم: اول مي خوام بدونم منو براي چي آوردين؟ اگر براي شكايتم آوردين.
هنوز جمله ام تمام نشده بود دوباره پرت شدم روي زمين. بعد هم پاچه شلوارم را گرفت و كشيد روي زمين و برد توي اتاق.
ـ براي من سخنران شدي؟ بلبل زبوني ميكني؟ مگه نمي دوني اينجا كجاست. پاچه ام را ول كرد و با كابل افتاد به جونم. او ميزد من فرار ميكردم و دور اتاق میچرخیدم.
تصور كنيد در يك اتاق ۴*۲ يك آدم وحشي با كابل باريك در دستش و من، با يك لا پيراهن و دست خالي چه اتفاقي داشت ميافتاد.
در دور سوم ديگر افتادم زمين، دمپايي يكطرف من يكطرف روي زمين و اين گراز با كابل ميزد. در اثر خستگي او بود و يا از حال رفتن من، كار تمام شد و از اتاق بيرون رفت. بازجوي بعدي اومد توي اتاق.
ـ مگه خلي. چند وقته زندان اومدي. مگه نمي دوني اینجا كسي جواب بازجو رو نميده؟
انگار فهميده بود من هنوز تجربه ندارم و تازه به زندان اومدم و از طرفي هم ميخواست خستگي اون خوك گنده رو جبران كند.
ـ بيا برو بنشين روي صندلي و دو خط وضعيت ات را بنويس ببينم چكار ميتونم بكنم.
من كه از حال رفته بودم و تمام دنده هايم درد ميكرد بزور رفتم روي صندلي نشستم. توي دلم گفتم درسته كه زدي ولي من خسته نشدم فعلا تو خسته شدي.
ـ خلاصه اي از پرونده ام را نوشتم و قلم را گذاشتم زمين. دوباره همان جمله را هم بالاي صفحه نوشتم كه من هرگز اين حرف را نزدم و اگر كسي پيدا شود كه اين را اثبات كند من حاضرم اعدام شوم.
ايندفعه بازجو دوم آمد و كاغذ را برداشت و رفت. نيم ساعت گذشت و ایندفعه بازجوها با هم آمدند. بازجوي اول گفت: اگر نفر آوردم باور كن تا فردا صبح اينجا روي تخت شهيدت ميكنم ها!؟
ـ بدون مكث گفتم : باشد ولي بايد بگه خودش از من شنيده نه اينكه از اين يا آن شنيده. ها؟
ـ قبول کرد و رفت .
بازجوي دوم ايستاد كمي صبر كرد. مثل اينكه گذاشت تا رفيقش بره توي اتاق ميتونستم تصور بكنم كه اينها دارند يك سناريوي معروف به چماق و حلوا را بازي مي كنند.
ـ بازجوی دومي گفت: تو كه تازه اومدي زندان، چرا با اين توابين در افتادي؟
گفتم : من این حرف رو نزدم اینها دورغ نوشتند و من شاکیم چرا مرا کتک میزنید. بعد از يكساعت دوباره آمدند اينبار ده نفر را از بند با خودش آورده بود. و یکی یکی پرسید که خودت شنیدی این بگه ؟ همه آنها به دیگری محول کردند.
ـ بازجو كه دستش آمد چي شده براي اينكه بيشتر از اين خراب نشود تمام ده نفر را يكي يكي چك محكمي زد و فرستاد رفتند و بعد آمد پيش من.
ـ ببين من قبول دارم كه تو نگفتي. ولي چرا با این توابین در افتادی؟
ـ گفتم مثلا كي را ميگويي؟ اینها برای یک مرخصی هر دروغی میگویند.
ـ بازجو كه ميديد من همه چيز را مي دانم و مسلط هستم ادامه نداد و گفت برو، برو بند و ديگه كاري بكار ديگران نداشته باش خب؟
به بند برگشتم. درب اتاق باز شد و پاسدار منو هل داد داخل اتاق. وارد اتاق كه شدم، از نحوه راه رفتنم، همه بچه ها و مخصوصا ناصر فهميد كه چه شده است. زود پا شد و پرید جلو. زیربغلم رو گرفتند و درازکش کردند.
ـ بيا، بيا، بشين اينجا. نه نه، بخواب، دراز بكش. معلوم ميشه كه حتي نمي توني بشيني؟ بگذار تمام بدنت را مالش بدهيم تا كمي آرام بشي.
ـ ولي می خواستند ببينند با من چكار كرده اند اهلش هستم یا نه؟. با ديدن سياهي و كبوديهای روي بدنم باور کردن که از اون آدمهایی که تو سختی جا بزنن نیستم. بعد فهميدم كه وقتی زندان میروی، باید پای کار بمونی و موقع سختی ها جا نزنی و اینطوری دوستات بهت اعتماد می کنن. پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر