کانون حقوق بشر ایران، بازتاب خبرها و صدای کلیه زندانیان با هر عقیده و مرام و مسلک از ترک و لر و بلوچ و عرب و کرد و فارس

توی سختی ها که جا نزنی، دوستات بهت اعتماد می کنن

آنچه میخوانید،خاطرات یک زندانی سیاسی دهه ۶۰ است 
توی سختی ها که جا نزنی، دوستات بهت اعتماد می کنن
آموزشگاه سالن ۱ زندان اوین 
بازجو: اينها چيه نوشتي؟  نگفتم داستان برام بنويس، گفتم كارهايت را بنويس. 
گفتم: اول مي خوام بدونم منو براي چي آوردين؟ اگر براي شكايتم آوردين. 
هنوز جمله ام تمام نشده بود دوباره پرت شدم روي زمين. بعد هم پاچه شلوارم را گرفت و كشيد روي زمين و برد توي اتاق. 
ـ براي من سخنران شدي؟ بلبل زبوني مي‌كني؟ مگه نمي دوني اينجا كجاست. پاچه ام را ول كرد و با كابل افتاد به جونم. او مي‌زد من فرار مي‌كردم و دور اتاق می‌چرخیدم. 
تصور كنيد در يك اتاق ۴*۲ يك آدم وحشي با كابل باريك در دستش و من، با يك لا پيراهن و دست خالي چه اتفاقي داشت مي‌افتاد. 
در دور سوم ديگر افتادم زمين، دمپايي يكطرف من يكطرف روي زمين و اين گراز با كابل مي‌زد. در اثر خستگي او بود و يا از حال رفتن من، كار تمام شد و از اتاق بيرون رفت. بازجوي بعدي اومد توي اتاق. 
ـ مگه خلي. چند وقته زندان اومدي. مگه نمي دوني اینجا كسي جواب بازجو رو نميده؟ 
 انگار فهميده بود من هنوز تجربه ندارم و تازه به زندان اومدم و از طرفي هم مي‌خواست خستگي اون خوك گنده رو جبران كند. 
ـ بيا برو بنشين روي صندلي و دو خط وضعيت ات را بنويس ببينم چكار مي‌تونم بكنم. 
من كه از حال رفته بودم و تمام دنده هايم درد مي‌كرد بزور رفتم روي صندلي نشستم. توي دلم گفتم درسته كه زدي ولي من خسته نشدم فعلا تو خسته شدي. 
ـ خلاصه اي از پرونده ام را نوشتم و قلم را گذاشتم زمين. دوباره همان جمله را هم بالاي صفحه نوشتم كه من هرگز اين حرف را نزدم و اگر كسي پيدا شود كه اين را اثبات كند من حاضرم اعدام شوم. 
ايندفعه بازجو دوم آمد و كاغذ را برداشت و رفت. نيم ساعت گذشت و ایندفعه بازجوها با هم آمدند. بازجوي اول گفت: اگر نفر آوردم باور كن تا فردا صبح اينجا روي تخت شهيدت مي‌كنم ها!؟ 
ـ بدون مكث گفتم : باشد ولي بايد بگه خودش از من شنيده نه اينكه از اين يا آن شنيده. ها؟
ـ قبول کرد و رفت . 
بازجوي دوم ايستاد كمي صبر كرد. مثل اينكه گذاشت تا رفيقش بره توي اتاق مي‌تونستم تصور بكنم كه اينها دارند يك سناريوي معروف به چماق و حلوا را بازي مي كنند. 
ـ بازجوی دومي گفت: تو كه تازه اومدي زندان، چرا با اين توابين در افتادي؟ 
گفتم : من این حرف رو نزدم اینها دورغ نوشتند و من شاکیم چرا مرا کتک میزنید. بعد از يكساعت دوباره آمدند اينبار ده نفر را از بند با خودش آورده بود. و یکی یکی پرسید که خودت شنیدی این بگه ؟ همه آنها به دیگری محول کردند. 
ـ بازجو كه دستش آمد چي شده براي اينكه بيشتر از اين خراب نشود تمام ده نفر را يكي يكي چك محكمي زد و فرستاد رفتند و بعد آمد پيش من. 
ـ ببين من قبول دارم كه تو نگفتي. ولي چرا با این توابین در افتادی؟ 
ـ گفتم مثلا كي را مي‌گويي؟ اینها برای یک مرخصی هر دروغی می‌گویند.
ـ بازجو كه مي‌ديد من همه چيز را مي دانم و مسلط هستم ادامه نداد و گفت برو، برو بند و ديگه كاري بكار ديگران نداشته باش خب؟
به بند برگشتم. درب اتاق باز شد و پاسدار منو هل داد داخل اتاق. وارد اتاق كه شدم، از نحوه راه رفتنم، همه بچه ها و مخصوصا ناصر فهميد كه چه شده است. زود پا شد و پرید جلو. زیربغلم رو گرفتند و درازکش کردند.  
ـ بيا، بيا، بشين اينجا. نه نه، بخواب، دراز بكش. معلوم مي‌شه كه حتي نمي توني بشيني؟ بگذار تمام بدنت را مالش بدهيم تا كمي آرام بشي.
ـ ولي می خواستند ببينند با من چكار كرده اند اهلش هستم یا نه؟. با ديدن سياهي و كبوديهای روي بدنم باور کردن که از اون آدمهایی که تو سختی جا بزنن نیستم.  بعد فهميدم كه وقتی زندان میروی، باید پای کار بمونی و موقع سختی ها جا نزنی و اینطوری دوستات بهت اعتماد می کنن. پایان






اشتراک:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نوشته‌های پر بیننده

بایگانی وبلاگ

بازدید وبلاگ