کانون حقوق بشر ایران، بازتاب خبرها و صدای کلیه زندانیان با هر عقیده و مرام و مسلک از ترک و لر و بلوچ و عرب و کرد و فارس

خاطر ه ای از زندان

 


آنچه میخوانید خاطره ای از یک زندانی سیاسی  دهه ۶۰است 
خاطره ای از زندان 
من در میان شما آدم دیگری شدم
محمد را به بهانه ارتباط با حزب دمکرات دستگیر کرده بودند. چون مقداری طلا همراهش بود، می‌خواستند بالا بکشند. اهل بوکان و بسیار ساده و خوش اخلاق بود. محمد جزء همان ۱۳ نفری بود که به اسم تواب به اتاق ما آورده بودند. ولی از همان اول رفتارش عوض شد. چرا؟. خودش می‌گفت من دیدم شما‌ها مثل آپاچی‌ها جمعی سیگار می‌کشید، جمعی هر کاری را می‌کنید، به خودم گفتم پس زندان اینطوری هم که این مزدوران می‌‌گویند نیست. وقتی دیدم که شما‌ها به جون این مزدوران افتادید، ورق برای من چرخید. 
درست می‌گفت. چون وقتی ما جمعی که با هم توی اتاق بودیم، چند نفر را که با مأمورها همکاری می کردند از اتاق بیرون کردیم، محمد هم با ما قاطی شد. 
دو ماه بود که او را از اتاقمان برای بازجویی برده بودند. حسابی شکنجه شده بود. تعریف می‌کرد که هاشمی بازجوی شعبه ۴ با شلاق به کمرم می‌زد و من هم دور اتاق می‌دودم. یهو دست انداختم که شلاقش را از دستش بگیرم . شلاق را گرفتم و با عصبانیت گفتم : هاشمی چرا می‌زنی و در همین حال هم شلاق را کشیدم. هاشمی با سر پرت شد زیر تخت. این‌جا بود که یهو بازجوهای دیگه ریختند روی سرم و بستنم به تخت و تا می‌خوردم کابل زدند تا دیالیز شدم. بعد از شکنجه دوباره اومد اتاقی که ما بودیم. از اونجا به بعد خیلی ما با هم دوست شدیم. من از زندگی خودم و دیدگاههایم برایش گفتم و اون گوش می‌کرد. خیلی تغییر کرده بود. می‌گفت: بخدا اگر برم بیرون دیگه مثل سابق زندگی نمی‌کنم.
در۱۶ سالگی زندگیش را شروع کرده بود و همسرش هم۱۴ ساله بود. او چهار پسر و دختر داشت. بعد از یکسال که خانواده اش از او خبر نداشتند، با تلاش زیاد توانستند او را در اوین پیدا کنند. او را برای ملاقات صدا کردند. پس از بازگشت از ملاقات برایم تعریف کرد: 
وقتی همسرم و چهار فرزندم و پدرم را دیدم، همسرم بی‌اختیار شروع به شیون و زاری کرد. کمی با پدرم صحبت کردم و بعد گوشی را به همسرم  داد. گفتم چرا گریه می کنی. مگر من همانی نیستم که روزی دو بار تو را کتک می زدم؟ مگر من تو را آدم حساب می کردم ؟ تو باید خوشحال باشی که از شر من خلاص شدی؟ ولی بدان: دستانم خُرد باد که تو را زدم. اگر آمدم خانه هرگز نخواهم گذاشت تو کار کنی. مثل آدم با تو رفتار می‌کنم.
همسرم مات و مبهوت به من نگاه می‌کرد و بعد موهایش را کشید که شویم دیوانه شدی؟ با تو چه کرده اند؟ گفتم تازه آدم شدم. اینجا با کسانی آشنا شدم که انسانند. آنها به زنشان احترام می‌گذارند. انسان‌هایی پاک که به زندگی عشق می ورزند و فداکارند. 
محمد بعد از دو سال آزاد شد و قول داد که اینگونه انسانی باشد. او در اولین اقدام ۱۰هزار تومان به صندوق اتاق کمک کرد و قول داد که انسانی دیگر باشد که به دیگران احترام بگذارد. پایان



اشتراک:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نوشته‌های پر بیننده

بایگانی وبلاگ

بازدید وبلاگ