آنچه میخوانید، بخش اول خاطرات و مشاهدات یک زندانی از شکنجه خودش و سایر زندانیان سیاسی دهه ۶۰ می باشد
زندگی با جمع در زندان - قسمت اول
در جایی گفتم که زندانبان بخصوص پاسداران زندانهای دیکتاتوری مذهبی در ایران از میان زندانیان دنبال طعمه میگشتند تا با بردن آنها به مصاحبههای تلویزیونی هم زیرآب هر چه مبارزه هست را برای دیگران بزنند هم اینکه مقاومت بقیه زندانیان را که در برابر هیولا قدعلم کردهاند؛ بشکنند و به آنها را توبه وادار کنند. این نه فقط در زندانهای ایران بلکه در گشتاپوی هیتلری و بقیه دیکتاتورها به صورت رایج صورت میگرفته است. چرا؟ چون به طور واقعی هر زندانی سیاسی مثل ماندلا و یا بیژن جزنی یا مانند حنیف نژاد، نماد ایستادگی در برابر هر رژیم خونریز هستند و دیگران را نیز به مقاومت فرامیخوانند و این پیام را میدهند که هر کسی میتواند در برابر دیکتاتوری بایستد. پس برای حکومت سرکوبگر ایران، شکستن زندانی سیاسی حرف اول است و تا آنجا که میتواند تلاشش را میکند.
اما از سوی دیگر چطور یک زندانی سیاسی میتواند در برابر حاکمیت سرکوبگر بایستد و سرخم نکند؟ بگذارید از خودم بگویم.
وقتی دستگیر و به زندان اوین برده شدم همان اول بازجویی و شکنجه شروع شد. آنجا آدم احساس میکند که تنها است. با اینکه اطرافم پر از زندانی بود که صدبار بدتر از من شکنجه شده بودند، ولی یک طوری که خودم نمیتوانم چطوری بیانش کنم فکر میکردم که رژیم قدرتمند است. ضربات کابل که به کف پایم میخورد و تا مغز استخوانم را میسوزاند و مقاومت میکردم ولی گاهی در همان شرایط سخت، شک می کردم که پیروز این صحنه کیست؟
خلاصه اینکه دنبال راهی برای خلاصی از این شرایطی میگشتم که در آن بودم چون من که قبلا زندان را تجربه نکرده بودم و اولین بارم بود که این شکل وحشیانه از شکنجهها را تجربه میکردم. پس از انقلاب ضدسلطنتی، زندانیان سیاسی شهادت دادند که در ساواک چه بلاهایی سر آنها آوردهاند و خود ساواکیها هم در دادگاههایشان به این نوع شکنجهها اعتراف کردند؛ اما وقتی خودم با پوست و گوشت آن را احساس کردم تازه فهمیدم که آنها برای ایستادگی در برابر دستگاه دیکتاتوری شاه چه مقاومت بی مثالی از خودشان نشان داده اند.
پس از دو روز و دو شب اسم من را خواندند که به بند ببرند. بند؟ بند دیگر کجاست؟ آنجا دیگر چه جنایتی را علیه ما مرتکب میشوند؟ چشمبندم را کمی بالا زدم و دیدم که پاسدار دور است فوری از یکی که کنار دستم نشسته و پاهایش بر اثر شکنجههای بسیار سیاه و شدیدا متورم شده بود؛ پرسیدم: «منظورش از بند چیه بند کجاس؟» پاسخ داد: «میری میبینی»!!!!
حالا بیا و درستش کن این هم که یک جواب درست نداد ببینیم کجا میرویم. خلاصه من را با هزار پرسش، همراه تعدادی که اسمشان را خوانده بودند از آن ساختمان که بعدها متوجه شدم «ساختمان دادستانی اوین» نام دارد، بیرون آورده و در یک مینیبوس سوار کردند و به سمت بند به راه افتاد........ ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر