خاطره ای از یک زندانی زیر شکنجه
مرداد سال ۶۳ در زندان اوین، بند آموزشگاه، سالن ۵ اتاق ۹۹ بود.
صورت احمد درهم شد. پيچ و تابي خورد. ناله اي كرد و زير لب گفت يا حسين.
اربابم با صداي نكره اي دو تا از دوستان ديگرم را برداشت يكي را بدست خودش گرفت و يكي را بدست جلاد ديگری داد.
اولي رفت سراغ مادر پير و زير گوشش گفت : پسرت را نصیحت كن. اگر ميخواهي او را دوباره ببيني، بهش بگو حرف بزنه و دومی مشغول پاهای احمد شده بود.
مادر سرش را چرخاند و در حالي كه از شدت درد بسته شدن به تخت به خودش ميپيچيد،تمام توانش را بکار گرفت و گفت : نصیحت برای چیست؟ اگر شما ميتوانستيد اون را بحرف بياوريد تا بحال آورده بوديد. احمد شیرم حلالت باشه پسرم.
صداي فريادهاي مادر پير بلند شد و مرتب خدا و پيامبر را صدا ميكرد و كمك ميخواست.
ضربات از ۵۰ كه گذر كرد، ديگر صدايي از آن پیر زن بلند نمي شد و هيچ جنبشی در او نبود . معلوم بود كه از حال رفته و غش كرده اما در همین حال قطرات اشک بود که از چشمان احمد سرازیر شده بود.
ـ اربابم گفت ديگر نزن فايده اي نداره. براي امروز بس است. همين طوري ولشان كن. برويم فردا صبح مي آييم.
همه دور هم نشسته بوديم. هر کابلی به ديگر مي خنديد.
ـ ناگهان صدايي درآمد. مادر پير، فرزندش را صدا مي زد. احمد، احمد.
ـ احمد جواب داد مادر مي شنوم بگو. چطوري مادر؟ مرا ببخش كه تو را به اين وضع انداختم.
مادر جواب داد: مادر به فدایت باشه پسرم، نگران نباش. شيرم حلالت باشه پسر. این را گفت و از هوش رفت. بازجوها از ترس اينكه مادر احمد زير كابل بميرد او را باز كرده و بيرون بردند. احمد ماند و بازجوهای وحشی.
ضربات كابل از ۴۰۰۰ گذشته بود. خوب احمد بالاخره چكار میكني. ميخواهي بميري؟ چرا صدات در نمي آيد. ترسيده اي؟ از حال رفته اي؟ دلت مي خواد بازت كنم؟
اطراف پا كاملا ريخته بود. انگشتان پاي احمد فقط استخوانش مانده بود. ولي ارباب هنوز از خون سيراب نشده بود وتشنه شكنجه بود.کابل چهارم را برداشت. دوستم زير چشمي به من نگاه كرد. ديگر هيچ كدام از ما صدایش در نمی آمد.
بیخ گوش احمد گفتم ببين احمد، چرا اينقدر لجوج هستي , ما را كه از رو بردي، باشه. ما نتونستيم ولي اين بازجو است.
ـ دوباره احمد در همان وضعیت خونین و بیحال، نگاه غضبناکی به من کرد و گفت: شما كار خودتان را بكنيد. من هم كار خودم را مي كنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر