--> اوین شهریور سال ۶۴ بند آموزشگاه سالن یک اتاق ۲۹ جنگ و آزاد سازی سلول ¬قسمت ۳(آخر) ~ کانون حقوق بشر ایران

کانون حقوق بشر ایران، بازتاب خبرها و صدای کلیه زندانیان با هر عقیده و مرام و مسلک از ترک و لر و بلوچ و عرب و کرد و فارس

اوین شهریور سال ۶۴ بند آموزشگاه سالن یک اتاق ۲۹ جنگ و آزاد سازی سلول ¬قسمت ۳(آخر)

آنچه می خوانید خاطرات یک زندانی سیاسی دهه ۶۰ است

اوین شهریور سال ۶۴  بند آموزشگاه سالن یک اتاق ۲۹
جنگ و آزاد سازی سلول ¬قسمت ۳(آخر)
اگر هركدامتان تكان بخوديد مي‌چسبونمش سینه ديوار. 
سيد محمد جودوكار بود وخيلي خوب مي دونست چكار بايد بكند. آن روز ما حسابی اونها رو ذله کردیم.  بلاخره یک روز عنكبوت كه ازبيرون آمده بود، مرتكب خطايي شد كه ماهم منتظرآن بوديم. اوبا صداي بلند عربده كشيد : 
من اين‌جا نسق همه رو مي‌گيرم. من اين‌جا هركي بخواد منافق بازي دربياره حسابش را مي‌رسم ودرحالي كه جاي نمازش را پهن كرده بود فحش مي‌داد. يك شيشه نوشابه را شكست وبالاگرفت وعربده مي كشيد.
من آرام آرام سمت زنگ درب رفتم و يواشكي زنگ را فشاردادم. می‌خواستم که پاسدار اون را در همین حالت ببینه تا مجوز بیرون کردنش را داشته باشیم. اوكه من را زير نظر داشت فهميد
گفت چرا زنگ را فشاردادي؟
دراين نقطه ديگر من سیم هام قاطی کرد ونفهميدم كه چطوري خودم را كنترل كنم.گفتم :
دلم خواست. خوب كاري هم كردم و همين‌طوربه سمت او دويدم. به دنبال من سيد محمد وجعفر صادق .... همگي روي سرشان ريختند. عنكبوت كه درگوشه ديوار وقفسه گيركرده بود و به زمين افتاده بود زير دست وپاي من داشت جيغ مي زد وبچه ها هم مرا عقب مي‌كشيدند تا خودشان به حساب اوبرسند. درهمین حال و هوا بودیم که ناگهان درب اناق باز شد وپاسداررجائي كه اون ساعت پست سالن بود وارد اتاق شد وبا داد وفرياد مارا جدا كرد.
چه خبره؟ چرا دعوا مي كنيد؟ يا الله بيايد بيرون. اون‌ها كه دعوا كردن بيان بيرون.
 همه ما بيرون رفتيم. من وسيد محمد، جعفر وصادق و ازاون طرف عنكبوت دونفر ديگر 
چرا دعوا كرديد؟ مقصركيه؟
عنكبوت بلبل زبوني كرد: برادر اين‌ها منافقند. اين‌ها ..
من پريدم وسط وگفتم: خفه شو كثافت. چه ربطي به ما داره. توچرا فحش ناموس مي‌دي؟ چراشيشه شكستي؟ وجريان را گفتم و اضافه كردم: يا من را ببريد انفرادي يااين‌ها راببريد.  پشتوانه اون‌ها هرچي مي‌خواد باشه.  پشتوانه من هم ۸۰ ضربه شلاق. ولي به ولای علي مي‌كشمشون اگر فحش ناموس دادند.
پاسداركه ديد اوضاع خراب است گفت: چرافحش دادي وچندتا كشيده به اون‌ها زد. بعد ازما قول گرفت كه تا صبح دعوا نكنيم. صبح اون‌ها رامي برند.
 ساعت ۹ صبح همه آنها را بردند به جزعنكبوت. كه آن هم براي جاسوسي آن‌جا ماند. درواقع ما پيروز اين ميدان شديم. 
به این ترتیب ما توانستم این خائنین را از اتاقمون یا همان سلول بیرون بریزیم و آنجا را آزاد کنیم. این نشون داد که ما می‌تونیم حتی در زندان مکانی که همه چیز در دست رژیمه پیروز بشیم.  پایان

 
اشتراک:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نوشته‌های پر بیننده

بایگانی وبلاگ

بازدید وبلاگ