آنچه می خوانید خاطرات یک زندانی سیاسی دهه ۶۰ است
"آخرین نگاه به یک رفاقت بیپایان"
اون روز تو اتاق ۲۷، سالن یک بند آموزشگاه، یه بحث داغ بود. ما هشت نفر بودیم، روبروی ۱۶ نفر بریده مزدور. وایستاده بودیم و حاضر نبودیم تن به خواستههاشون بدیم.
بهروز که معروف به "سیاهپوش" بود، فوتبالیست خیلی خوبی بود، وسط جمع داشت از فوتبال و بازیکنا حرف میزد. بقیه هم گوشاشون تیز بود.
من و بهروز اما چشم تو چشم بودیم، انگار دو رفیق دلسوز که دنبال فرصت میگردن. لحظهای از هم غافل نمیشدیم. من دیگه طاقت نیاوردم و گفتم:
• آقا بهروز، تو واقعاً محشری. لنگه نداری. اگه یه مخلص تو دنیا داشته باشی، اون منم.
بهروز خندید و گفت:
• محمد آقا، ماشالا شرمندمون کردی. من زمینخورده بچههای آبادانم، مخصوصاً خوشتیپاش.
اشارهای به عباس صحرایی کرد، یکی از قهرمانای عملیات که حسابی پاسدارا رو حریف بود.
گفتم:
• عباس یه چیزی بود، چون زیر سایه بچههای تهران بزرگ شده بود. واسه همین تک بود.
سیدمحمد گفت:
• بابا شما دوتا اشکمونو درآوردین. وسطو خالی کنین ما یه گل کوچیک بزنیم.
یواش یواش بحث تموم شد و بچهها یکییکی رفتن سر کار خودشون. من موندم و بهروز.
بهش گفتم:
• آقا بهروز، بیرون کسی بود که خیلی دوسم داشت ولی من قدرشو ندونستم. به حرفاش گوش ندادم و عهدی که داشتم رو شکستم.
نگاهم کرد و گفت:
• محمد آقا، الآن اینجایی. بد جایی نیست. اونم همینو میخواست. اینجا رو بچسب.
گفتم:
• دوست داشتم یه بار دیگه ببینمش و ازش معذرت بخوام.
بهروز گفت:
• محمد آقا، اون الآن اینجاست، میبینه و خوشحاله. فقط یه سوال، تو بازجویی از اونم چیزی پرسیدن؟
گفتم:
• آره، ولی چیزی نمیدونستم، فقط یه آدم قدبلند سبزه با یه اسم مستعار.
بهروز گفت:
• خیالت راحت، اونم چیزی نگفته. برو بازجویی راحت باش.
اما چیزی که دلم رو شکست، این بود که بهروز رو بردن. اون روز منو بردن بازجویی، و همون روز بهروز رو اعدام کردن.
همیشه شرمندهش میمونم. بهروز، یکی از دلاورای سال ۶۴ بود که اعدام شد. حتی نمیدونم اسم واقعیش "بهروز سیاهپوش" بود یا نه.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر