کانون حقوق بشر ایران، بازتاب خبرها و صدای کلیه زندانیان با هر عقیده و مرام و مسلک از ترک و لر و بلوچ و عرب و کرد و فارس

اوین شهریور سال ۶۴ بند آموزشگاه سالن یک اتاق ۲۹ جنگ و آزاد سازی سلول ـ ۲

 


آنچه می خوانید خاطرات یک زندانی سیاسی دهه ۶۰ است

 اوین شهریور سال ۶۴  بند آموزشگاه سالن یک اتاق ۲۹
جنگ و آزاد سازی سلول ـ ۲
ـ چه خبرتونه؟‌ چرا دعوا مي‌كنيد؟‌ شما همه از يك قماش بوديد الآن چرا بجان هم افتاديد؟
ـ من بلند شدم و گفتم: اينها هيچ حقي ندارند كه در كار ما دخالت كنند. هر كس خودش تصميم مي گيره چطوري اين‌جا زندگي كنه و به دنبال حرف من بچه هاي ديگر هم همين را گفتند.
 خائنین كه پاسدار را ديده بودند شير شده و مي خواستند تهاجم كنند.
ـ محدث خائن گفت. برادر اين‌ها منافقند. اگر شما نبوديد ما حساب اين‌ها را مي رسيديم و حالشان را جا مي‌آورديم.  غلامرضا فخاریان كه لات و لمپن اين‌ها بود. ‌ به طرفداري از محدث بلند شد و جلو اومد و گفت:
ـ  برادرـ برادر، شما اجازه بدید ما این‌ها رو ادب می‌کنیم. 
جعفررياحي،مثل فنر از جا پريد و ماهم همراهش بلند شديم.  جعفر رو به پاسدار عرب گفت: 
   ـ اگر شما چند دقيقه بيرون بريد من اين زبون‌دراز رو از وسط شقه مي‌كنم.
  غلامرضا فخاریان وقتي اين حرف راشنيد عقب رفت.  پاسدار كه اين اوضاع را ديد براي اين‌كه درگيري در اتاق اتفاق نيفته همان جا وسط اتاق نشست.
ـ شماها داريد چكار مي كنيد. مگر اين‌جا ميدان جنگ است؟ مگر شما مي تونيد با هم دعوا كنيد. زندان قانون داره.
  اينجا بود كه اتاق از وسط به دو قسمت تقسيم شد. شب هنگام رفتن به سرويس بهداشتی، در آنجا هم يكي از آنها را سينه ديوار حسابي گوش مالي داديم. موقتا اونها صداشون بريد وديگر كاري به كار ما نداشتند اما ما مصمم بوديم آنها را از اتاق بيرون كنيم براي همين هر حركتي از طرف آن‌ها با درگيري و كتك خوردن آن‌ها تمام مي شد. تعدادي از آن‌ها وقتي اوضاع را اين‌طوري ديدند از آنها جدا شده و ديگر طرف آنها را نمي‌گرفتند. تعداد آنها كم شده بود و ديگر مثل قبل صدايشان در نمي‌آمد. ماهم از هر فرصتي براي درگيري در خودشان استفاده مي كرديم. خائن و مزدوری بنام لطیف جوانمردي بود كه ما دائما او را بجان احمد محدث مي انداختيم كه حتي به درگيري فيزيكي كشيد.
شبي هنگام خواندن نماز جماعت مزدوران كه فقط حق استفاده از نصف اتاق را داشتند. غلامرضا فخاريان كه لات آنها بود، دعاي ابو حمزه ثماني را ابو حمزه‌شمالي خواند واين باعث شد كه ما بلند بخنديم وآنهارامسخره كنيم. درپايان همين نماز، اين لات بي سروپا شروع به عربده كشي كرد.
ـ سگ پدرها ،‌ چرا مسخره مي‌كنيد .
ـ من گفتم . آخر مسخره شما نماز وخدا و همه چيز رابه بازي گرفته ايد.‌ بدبخت تو كه بلد نیستی دعا بخواني چرا نمي‌ري اول ياد بگيري بعد ادعاي مسلماني بكني؟ 
 بچه هاي ديگر پشت من در آمدند وسيد محمد گفت................ ادامه دارد  


اشتراک:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نوشته‌های پر بیننده

بایگانی وبلاگ

بازدید وبلاگ