زندگی جمعی در زندان قسمت آخر
به محض ورودم به سلول شماره پنج و برداشتن چشمبند و دیدن ۱۰۰نفر که تعدادی از آنها به صورت وحشیانهای شکنجه شده بودند؛ یک نفر که لبخند بر لب داشت به کنارم آمد و گفت: «بیا تو» و من را با خودش به سمت دیواری که دو پنجره در آن داشت و از آنجا میشد محوطه هواخوری و همچنین سلولهای دیگر را دید برد و همان زیر پنجره نشاند و اسم من را پرسید که به او جواب دادم و در ادامه پرسید: «شام چه میخوری؟» من هم از همه جا بیخبر در حالیکه خسته هم بودم گفتم:«فرقی نمیکند هرچه باشد» او دوباره پرسید:«بگو چی دوست داری تا اون رو برات بیاریم» باز هم من جواب دادم که باور کن فرقی نمیکند و در خیالم انتظار داشتم که یک شام حداقل مناسب باشد اما چون دیگر شب شده و دیر وقت است و نمیشود شام مثل خانه پدری!!! باشد با یک ساندویچ سر و ته قضیه هم بیاید!!!!!.
او در پاسخ گفت:«باشد ببینیم چه میتوانیم آماده کنیم»!!! من هم خوشحال شدم که بعد از نان و پنیر و خیاری که در دو روز گذشته در دادسرای اوین به من دادهاند حداقل اینجا یک غذایی خواهیم خورد که تلافی آن دربیاید!!!!.
سپس به من گفت:«تا شام حاضر شود بیا با تلسکوپ ستارهها را نگاه کن!!!!»
با تعجب پرسیدم: «تلسکوپ دارید؟»
پاسخ داد:«خودمان درست کردهایم پارچهای است ولی کارایی دارد!!!!»
من هم مشتاق شدم که ببینم با یک تکه پارچه چطور تلسکوپ درست کردهاند
خلاصه من را به گوشه سلول بردند و او به چند نفر گفت که تلسکوپ را راهاندازی کنند و دیدم که یکی یک تکه پارچه آورد و دیگری یک سطل و نفر دیگر یک قوطی و یکی یک نخ و....
بعد به من گفتند که به نزدیکی پنجره رفته و به سمت ستارهها که پیدا بودند خیره شوم سپس یک پارچه را که شکل قیف داشت روی سرم کشیدند که سوراخی در ته آن هویدا بود که از آن سوراخ ستارهها پیدا بودند.
منتظر بودم بقیه الزامات تلسکوپ را بیاورند که خبری نبود جز سکوت!!!!
من پرسیدم:« چطور شد من که هنوز چیز خاصی نمیبینم؟»
یکی جواب داد:«الان خواهی دید» بعد یک باره از همان سوراخ یک قوطی آب روی صورتم ریختند که شوکه شدم و احساس کردم که ستارهها دور سرم میچرخند!!!!!
بعد همه نفرات سلول شروع به خنده کردند و من هم که سراپا گیج شده بودم ولی برای اینکه از تک و تا نیفتم گفتم:«آره آره دیدیم» که منظورم آن ستارههایی بود که از فرط شوکه شدن دور سرم میچرخید. گرسنگی هم که فشار میآورد گفتم «پس این شام کو؟» همان نفر اول گفت:«باید ببخشی مغازهها بستن هیچی گیرمون نیومد ولی یک تکه نون لواش هست با پنیر امشب رو با همین سر کن تا فردا». البته از تلسکوپ دستگیرم شد که انتظارم بیهوده است ولی نمیدانم چطور بگویم که با آن همه بلا که سرم آوردند!!!! اما احساس میکردم در کنار بهترینهای دنیا هستم که من را در «حلقه جمع خودشان سفت و محکم» گرفتهاند.
البته همان شب یک پاسدار که به «حسن هیتلر» معروف بود در سلول را باز کرد و اسم دو نفر را خواند و گفت:«همه وسایلتون رو جمع کنید ده دقیقه دیگه میام دنبالتون»
دیدم سلولی که تا چند دقیقه پیش خنده بود و شوخی در کنار شکنجه وخون، یکباره سکوت شد و همه نفرات از جای خود بلند شدند. من نمیدانستم که منظور چیه به همین خاطر از کنار دستیام پرسیدم:«چی شده مگر اتفاقی افتاده؟» آن نفر جواب داد:«برای اعدام میبرند» خشکم زد!!!! تو دلم گفتم یعنی چی برای اعدام میبرند؟ اینها که حتی ریش و سیبیلشان هم درنیامده است؟ این دوتا که ۱۵یا ۱۶ساله بیشتر نیستند؟ مگر میشود در این سن اعدام شوند. تازه اونجا بود که معنی «کلیه وسایل» را در زندان خمینی فهمیدم. موقع خداحافظی هر نفر با اون دوتا که از مجاهدین بودند چنان در آغوششان میگرفتند که هرگز برادر تنی آدم اینطور محبتاش را نثار نمیکند. وقتی به من رسیدند بغضم گرفته بود ولی خودم را جمع و جور کردم هیچ کلمهای یا جملهای را نمیتوانستم به آنها بگویم و فقط نگاهشان میکردم. اما آن دو چنان من را بغل کردند که هرگز یادم نمیرود. وقتی نفر دوم من را بغل کرد گفت:«ما رفتیم خدا با ماست» این اولین بار بود که چنین جملهای رامیشنیدم«خدا با ماست» و همیشه هم در هر سختی آن را تکرار کرده و میکنم بله«خدا با ماست»
چند دقیقه بعد پاسدار«حسن هیتلر» آمد آن دو را برد. تا نیمههای شب بیدار بودم و به آن دو مجاهد فکر میکردم که صدای وحشتناکی مثل فرو ریختن «تیرآهن» را شنیدم و از جا پریدم که کنار دستیام گفت:«نترس دارند اعدام میکنند». بعد دیدم همه بیدارند و منتظر چیزی هستند که من نمیدانستم چیست؟!!! بعد صدای خفیفی مثل برخورد یک تکه سنگ کوچک به یک فلز میآمد که بارها و بارها تکرار شد. در همان حال دیدم برخی دارند شمارش میکنند. آن صداها تمام شد. در سلول یکی از آن یکی پرسید:«چندتا» او جواب داد:«۸۹یا۹۰». من از کنار دستیام پرسیدم:«چه خبره یعنی چی ۸۹یا۹۰» او با خوشرویی پاسخ داد:«اینها صدای تیر خلاصها را شمارش کردند» تازه متوجه شدم که آن صداهای خفیف صدای تیر خلاص بوده و اعدام هم به صورت گروهی و در دستههای بزرگ انجام شده است». در آن روزگاران خمینی دستور داده بود که هر روز تعداد اعدامیها را برای ایجاد رعب و وحشت در روزنامهها چاپ کنند ولی هرگز عدد واقعی را نمینوشتند تا خودش باعث برانگیختگی مردم نشود. بچههای سلول هر شبی که اعدام بود و فردا روزنامههایی را که به سلول میدادند چک میکردند و عددی که رژیم گفته بود را با عدد واقعی اعدامها مقایسه میکردند و تلاش میکردند که این ارقام را به بیرون برسانند تا حقیقت و چهره واقعی رژیم روشن شود. آن شب همیشه در ذهنم هست و هرگز از خاطر من بیرون نرفته است. پس از این جنایت سبعانه رژیم برخی نفرات برای آنها که اعدام شده بودند نماز خواندند. من به جایی که برایم مشخص کرده بودند رفتم تا کمی بخوابم ولی نمیتوانستم. چند نفر همچنان به صورت آرام با هم مشغول صحبت بودند و بعد خوابیدند. به تمامی نفرات سلول نگاه کردم هیچ احساس ترس یا غم را در آنها ندیدم. زخمی با گلوله، سیانور خورده، شکنجه شدهها همه یک تن بودند «تن واحد»
صبح که بیدار شدم دیگر آن کسی نبودم که احساس تنهایی و ترس کنم. من هم با آنها«تن واحد»شدم. پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر