--> برو ای کابل، دام بر پای دگری نه ~ کانون حقوق بشر ایران

کانون حقوق بشر ایران، بازتاب خبرها و صدای کلیه زندانیان با هر عقیده و مرام و مسلک از ترک و لر و بلوچ و عرب و کرد و فارس

برو ای کابل، دام بر پای دگری نه

 

برو ای کابل، دام بر پای دگری نه

روایتی از دل زندان اوین – نوشته یک زندانی سیاسی سابق در دهه ۶۰ 

روز قبلش، تازه مرا از دفتر آزادی آورده بودند. همین که پاسدار مسئول بازجویی از ته راهرو صدا زد: «کی به بند می‌ره؟» من مثل برق پریدم و خودم را به او رساندم. نگذاشتم هیچ‌کس دیگر فرصت پیدا کند. با همان حرکت ساده، مسیر سرنوشتم را عوض کردم.

با زیرکی خودم را رساندم به بند آموزشگاه. آن‌جا، سرپاسداری بود که ما به شوخی به او می‌گفتیم "لی‌لی‌پوت". دستش را خواندم. گفتم: «نه، بیرون نرفته بودم. همون‌جا تو اتاق بودم.» باورش شد. برگشت و مرا برد همان‌جایی که قبلاً بودم. توی همان اتاق، با بچه‌ها اخبار بیرون را رد و بدل کردیم، انگار لحظه‌ای نفس تازه کردیم در هوای خفه‌ی دیوارهای بلند.

اما این حیله به مذاق بازجو خوش نیامد. ناصریان، (همان محمد مقیسه‌ای ) جلاد دادگاه‌های انقلاب، کفری شده بود و گفت:

رفتی همه اطلاعات بیرون از سازمان رو آوردی براشون، ها؟ فکر کردی ما خریم؟ حالا ببین باهات چیکار می‌کنم.

با خشمی فروخورده، این کار را هم به‌عنوان یکی از «جرایم» من ثبت کرد.

نشسته بودم، چمباتمه، رو به دیوار. پاهایم تیر می‌کشیدند از درد، اما چیزی در درونم شعله می‌کشید. نجوا می‌کردم با خودم، نه از ضعف، از مقاومت.

ای کابل، از کی متولد شدی؟
اگر زبان داشتی، چه می‌گفتی؟ از چه رنج‌هایی عبور کردی؟ چطور شد که شدی ابزار شکستن اراده‌ی انسان؟

در خیال، کابل به زبان آمد و گفت:
از همان روزی که انسان «نه» گفت، من متولد شدم. کارم شکستن است، کارم دریدن. اما نه برای جسم، برای خرد کردن روح.

خندیدم.
اگر فکر کردی منم می‌شکنی، کور خوندی. من شکست نمی‌خورم، حتی اگه استخوان‌هامو له کنی. من به آیندگان از شکست تو خواهم گفت، نه از درد خودم.

برای غلبه بر ترس، رفتم سراغ خاطرات. فکر کردم ببینم چه اشتباهی کردم. اما مهم‌تر از اشتباهات گذشته، این لحظه بود که در آن تسلیم نشده بودم.

تا بیایم به خودم بجنبم، چهار نفر ریختند سرم. دست و پایم را گرفتند. بردنم روی تخت سربازی. ترس مثل موج روی تنم خزید، اما هنوز باورم نمی‌شد که آنچه در انتظارم است، از بدترین کابوس‌ها هم سیاه‌تر خواهد بود.

اول پاهایم را به میله‌ی تخت بستند. طناب‌ها را کشیدند و کشیدند، در همان حال، مشت و لگد و فحش بود که نثارم می‌شد. بعد دستبند زدند. و بعد... طنابی از میان دستبند رد کردند و انداختند روی میله‌ی دوم تخت، کشیدند... و من از زمین جدا شدم، معلق در هوا.

ناصریان آمد، نشست روی کمرم. انگار وزن تمام نظام روی شانه‌ام ریخته بود. گردنم را کشید عقب. پتو را چپاند توی دهنم. با انگشت‌های کلفتش گلوی مرا فشار داد.

نفس... نبود. هوا... تمام شده بود.

اما عجیب آن‌که دیگر درد را حس نمی‌کردم. حس سبکی می‌کردم. آرامش مرگ شاید؟ اشهدم را در دلم خواندم. از خدا بخشش خواستم، بابت همه آنچه کرده بودم، یا نکرده بودم.

یهو... انفجار درد.
دردی که کلمات از توصیفش ناتوان‌اند. از پاشنه پا شروع شد، مثل موجی داغ و بُرنده، تا مغز رسید.

و بعد، صدایی در گوشم زمزمه کرد:
دیدی گفتم به حرفت میارم؟

کابل بود. برگشته بود. و حالا داشت بدنم را تکه‌تکه فریاد می‌کرد. اما نه، من هنوز شکسته نبودم.

در همان حال، در همان شکنجه‌گاه، زیر دست ناصریان و کابل و طناب و پتو، من چیزی را با تمام وجود باور کرده بودم:

اراده‌ی انسان، بزرگ‌تر از تمام ابزارهای سرکوب است.

و آن لحظه، از درونم فریاد زدم:
برو ای کابل، دام بر پای دگری نه.

پایان

اشتراک:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نوشته‌های پر بیننده

بایگانی وبلاگ

بازدید وبلاگ