کانون حقوق بشر ایران، بازتاب خبرها و صدای کلیه زندانیان با هر عقیده و مرام و مسلک از ترک و لر و بلوچ و عرب و کرد و فارس

زندان عموی و اولین اعتصاب

 

آنچه میخوانید،بخش سوم  خاطرات  یک زندانی سیاسی دهه ۶۰ است
زندان عمومی و اولین اعتصاب - قسمت سوم 

 زندگی با یک جمع در زندان

ما را به بند بردند. این مجموعه ساختمان‌هایی شامل چهار بند ۱و۲و۳و۴بود که مجموعه آن را در سال۶۰ بند۳۲۵ می‌نامیدند که زندانیان سیاسی مرد در آن بودند. هر چهار بند شبیه هم بود. این را هم بگویم که در سال ۶۰ و ۶۱ پشت دیوار بند۴ محل تیرباران زندانیان سیاسی بود که اغلب از مجاهدین خلق بودند و در طول هفته بعضا هر شب بین ۱۰۰تا۲۰۰زندانی را اعدام می‌کردند. بعضی از شبها هم تا ۴۰۰نفر کمی بیشتر یا کمتر را تیرباران می‌کردند. ما از شمردن تعداد تیرخلاص‌ها متوجه تعداد اعدامی‌های آن شب می‌شدیم. 

شنیدن صدای تیرباران مثل فروریختن آهن از روی یک تریلی به زمین بود و صدای بسیار وحشتناکی داشت. البته رژیم این جنایت را عمدا با سروصدا می کردند؛ تا زندانیان را بترسانند. ما را به سمت راهروی بند۳ حرکت دادند که به‌شکل حرف«L» انگلیسی بود. من و چند نفر دیگر را به سلول شماره۵ در طبقه اول بردند.

وارد سلول که شدم باورم نمی‌شد که نزدیک به ۱۰۰زندانی در یک سلول به ابعاد۶*۵باشند یعنی هر متر مربع ۳زندانی و هر زندانی در یک محیط۳۰سانتیمتر مربعی زندگی می‌کرد. باورش سخت است ولی این اولین واقعیت زندان‌ها این حکومت ستمگر در دهه شصت است. حکومتی که انسان و انسانیت برایش اهمیت ندارد.

از این ۱۰۰نفر برخی به‌طور وحشیانه‌ای شکنجه شده بودند و نمی‌توانستند حتی روی پاهای خود راه بروند و نیاز به پرستاری داشتند و البته توسط دیگر زندانیان به آنها تا آنجا که امکانش بود رسیدگی می‌شد. این نفرات نیاز به فضای بیشتری برای استراحت داشتند. همین ۱۰۰نفر ۳بار در روز برای استفاده از سرویس‌های بهداشتی که تنها ۳توالت داشت ۳۰دقیقه وقت داشتند. شکنجه‌ شده‌ها را حساب کنید که باید چه می‌کردیم تا بتوانند وقت بیشتری استفاده کنند. 

غذا بسیار کم و ناچیز بود صبحانه یک تکه پنیر ۲*۳سانتیمتری با یک لیوان چای سرد و یک نان لواش نازک بود. برخی برای اینکه دیگران سیر شوند با عنوان اینکه روزه هستم یا میل ندارم همین صبحانه اندک را به یک زندانی شکنجه شده یا زندانی دیگر می‌دادند تا کمکی کرده باشند. ناهار شامل چند قاشق برنج خشک مثلا «عدس‌ پلو» یا «ماش پلو» بود که در بین زندانیان معروف به «ساچمه پلو» بود. در زندان یک ناهار به‌قول امروزی‌ها «لاکچری» هم بود!!!! که ما به آن «چلوسایه‌مرغ» می‌گفتیم. هیچ گوشت مرغی در آن نبود فقط استخوان بود و گوشت آن را جدا کرده و به پاسداران داده بودند. هر بار که می‌دیدم که تعداد استخوان‌ها بیشتر است با خنده می‌گفتیم امروز مرغ بیشتری از روی برنج پرانده‌اند و سایه مرغ بیشتری روی برنج افتاده است. شام هم یا آش بود یا سوپ که به آن سوپ و آش سوسک می‌گفتیم. باور کنید که بارها و بارها در آش و سوپ، سوسک پیدا کردیم طوری که هیچ زندانی آن شب همین را هم نمی‌خورد. 

«شام لاکچری» هم داشتیم که شامل یک عدد تخم‌مرغ با یک تکه سیب‌زمینی و یک عدد نان لواش بود که باز هم به همان سیاق که گفتم برخی از نصف همین سهمیه استفاده می‌کردند تا به شکنجه‌ شده‌ها و دیگران بیشتر برسد و آنچه بسیار عالی بود و به بقیه روحیه می داد، این بود که «بخشندگان از جیره خود به دیگران» از بقیه خوشحال‌تر بودند.

هر سلول یک مسئول صنفی داشت. این نفر موضوعات مربوط به غذای زندانیان را دنبال می کرد که کاری بسیار سخت بود.  همه سر یک سفره می‌نشستیم که دورتادور سلول پهن می‌شد و چون امکاناتی هم در اختیار نداشتیم هر ۴نفر در یک ظرف غذا می‌خوردیم. «بخشندگان از جیره خود به دیگران» در کنار زندانیان شکنجه شده می‌نشستند و همین‌که چند لقمه می‌خوردند با گفتن اینکه « بسه دیگه دارم می‌ترکم!!!!!!» از کنار سفره پا می‌شدند و می‌رفتند. همه می‌دانستیم که این چه معنی دارد اما در ضمن همه می‌دانستیم که باید برای دیگرانی که مجروح هستند مایه گذاشت و کمکشان کرد. به هر حال از بام تا شام این گذشت تکرار و تکرار می‌شد و این سخن حضرت مسیح را یادآور می‌شد که «نیکی کن و ناپدید شو».

آنچه من‌را مجذوب این جمع کرد و هر بار که به خاطرات آن فکر می‌کنم بغض گلویم را می‌گیرد و احترام عمیق و همیشگی من را نسبت آن زندانیان بر‌می‌انگیزد روابط و مناسبات درون این جمع بود که تا وقتی زنده‌ام خود را منت دار آنها می دانم. کسانی که بسیاری از آنها بعدا به جوخه‌های اعدام سپرده شدند. 

ادامه دارد

اشتراک:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نوشته‌های پر بیننده

بایگانی وبلاگ

بازدید وبلاگ