کانون حقوق بشر ایران، بازتاب خبرها و صدای کلیه زندانیان با هر عقیده و مرام و مسلک از ترک و لر و بلوچ و عرب و کرد و فارس

اوین، شهریور سال ۶۴ بند آموزشگاه، سالن یک، اتاق ۲۹ آزادسازی سلول

 

آنچه میخوانید، بخش اول خاطرات و مشاهدات یک زندانی سیاسی دهه شصت است
اوین، شهریور سال ۶۴
بند آموزشگاه، سالن یک، اتاق ۲۹
آزادسازی سلول (قسمت اول)
چند روز پس از خلاص شدن از دست خودفروخته ها در اتاق ۲۷، به اتاق ۲۹ منتقل شدیم. دو روز بعد، ۵ نفر دیگر که از گروه‌های مختلف بودند، به ما اضافه شدند. حالا جمع‌مان به ۱۱ نفر رسیده بود و در این اتاق ما با هم در تفاهم زندان را می گذراندیم و کسی با زندانبان ها بده بستانی نداشت.
 چند روز گذشت ۱۳ نفر جدید را به اتاق ما آوردند. سردسته‌ی این افراد فردی به نام احمد بود. اگر اشتباه نکنم او را "احمد محدث" صدا می‌زدند، به او لقب "عنکبوت" داده بودند دلیلش این بود که به همه این جدیدالورود ها تسلط داشت، به نظر می‌رسید که همگی تواب بودند و احمد سر دسته آنها بود.
یکی دو روز گذشت، احمد به سمت قفسه‌هایی که داشتیم رفت و با لحنی تند و تهدیدآمیز گفت:
ـ این گل‌ها که روی این قفسه‌هاست باید برداشته شود. این اتاق مال ماست و هیچ‌کس بدون اجازه من حق ندارد اینجا کاری انجام دهد!
قبل از این که جمله‌اش به پایان برسد، یکی از بچه ها که اسمش جعفر بود با وی سر شاخ شد و مقابل او قرار گرفت، تنها یک وجب فاصله بین آنها بود. اطراف جعفر را من، سیدمحمد، صادق (برادر جعفر) و چند نفر دیگر گرفته بودیم. جعفر با چهره‌ای برافروخته به او گفت:
ـ اگر یک بار دیگر دست به این گل‌ها بزنی، همین‌جا نقش زمین می‌شوی. تو چه‌کاره‌ای؟ این اتاق مسئول دارد و تو حق نداری به این وسایل دست بزنی. هر جا هر کاری غلطی کردی اینجا جای این کارها نیست، بهتره بری و سر جایت بنشینی!
هنوز جعفر حرف‌هایش را تمام نکرده بود که من و سیدمحمد هم اعتراض کردیم و با فریاد گفتیم:
ـ کی به تو اجازه داده این‌جا بیایی و دستور بدی؟ یادت باشه اگر این‌جا بخواهی این رفتار رو داشته باشی، پشیمانت خواهیم کرد.
در واقع، ناراحتی ما به‌دلیل عملکرد این تواب‌ها در اتاق‌های دیگر بود که شرح حالشان را  شنیده بودیم. 
احمد که دید اوضاع به نفعش نیست، عقب‌نشینی کرد و دیگران هم که پشت سرش بودند، به‌دنبال او عقب رفتند. به این ترتیب، در اولین برخورد، توانستیم اتاق را براساس قوانین خودمان حفظ کنیم. درگیری لفظی ادامه داشت که پاسداری به نام "عرب"، که مسئول سالن ۱ بود، با شنیدن صدای ما وارد اتاق شد...
ادامه دارد

اشتراک:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نوشته‌های پر بیننده

بایگانی وبلاگ

بازدید وبلاگ