آنچه می خوانید خاطرات یک زندانی سیاسی دهه ۶۰ است.
بیاد مجاهد شهید مصطفی رباطی یار باوفای مردم اندیمشک
درب بند باز شد مصطفی وارد بند شد. رسم بین ما بود که کسی که وارد بند میشه سریع سراغش نرویم تا
سوژه گزارش توابین بند که چهار چشمی می پائیدند نشویم .
صبرم لبریز شده بود از جلوم که رد شد نگاهی به چشمان سبز و زیبایش کردم
تا شاید از نگاهش دربیارم که چی بوده صدایش کرده اند ؟ اما هیچ چیزی نفهمیدم مغزم داشت
جوش می آمد ....!!!
تا شب همه ساکت بودیم همه بچه های اتاق خودمون هم سر جاشون ساکت نشسته
بودند منهم رفتم ته اتاق که جام بود نشستم .
شب پس از تب وتاب افتادن جریان و شلوغی کریدور با مصطفی شروع به قدم زدن
همیشگیمون کردم پرسیدم چی شد ؟ گفت اعدام بهم ابلاغ شد اما تاریخش رو نگفتند.
در لحظه سرم سوت کشید و تا چند دور که تا ته راهرو می رفتیم وبر می گشتیم
بینمون سکوت بود وسکوت !!!!
گفتم بهش خونسرد باش هیچ ترسی نداشته باش خدا کریمه بچه های دیگه هم نبایست
بفهمن وترسی هم بینمون نباید بیفته که اونا ببینن در جا گفت : از چه بترسیم با نشستن
اولین گلوله تو سینه ام اولین قطره خونم که رو زمین بیفته همه گناهمون پاک میشه !!
در حالیکه هیچ کس نبود بخودم دلداری بده با آرنج به پهلوش زدم گفتم از
ما پاکتر دیگه کی هست چه گناهی کردیم ؟ و با خنده ای که ازته دلش بود گفت خدا هاهاهاهاها!!!!
ومن به چشمهاش که بی نهایت سبز وزبیا بود خیره شدم
... و بالاخره آن شبی که درب بند
باز شد ، مصطفی را صدا زدند
همه نفسها حبس در سینه چرا که مصطفی زیر اعدام بود ...
مانند خیلی های دیگر ... بند تماما در سکوت رفت و تا سپیده صبح یارانش
چشمانشان بخواب نرفت .
تا در یکی از ملاقاتها خبر تیربارانش را همه شنیدند و اینگونه ستاره ایی
دیگر غرق در خون شد.
ومن هرگاه بیاد نگاهش می افتم
نگاهی که تا الان هم بیاد دارم اون چشم های زیبایش وخنده هایش رو بر پاکی او و همه مجاهدین هر روزمطمئنترو
مومن ترم میکنه و اینکه فقط خدا از اونا پاکتره و همه مردم ودنیا هم درک کرده اند
. که چه خون ها از بهترین جوانانشان تا الان که مرحله سرنگونی پلیدان است داده اند .
درود بر مصطفی رباطی یار با وفای بخدا و خلق ایران شیر مرد لر تبار ایران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر